این توضیح شاید به آن معناست که زندگی او عوض شده و عذاب وجدانش او را از رسیدن به آنچه در آرزویش بوده باز می دارد. اما آیا او از نهاد و من گذر کرده و به فرامن رسیده است؟
ربکا: دید روسمرها به زندگی – یا دست کم دید تو نسبت به زندگی – اراده ی منو مبتلا کرد، … بیمار کرد. دربند قوانینی انداخت که پیشتر هیچ معنایی برایم نداشتند. زندگی مشترک با تو فکر و ذهن منو پالوده کرد، شریف کرد.
پایان نامه - مقاله - پروژه
این تأثیر، از موقعی شروع شد که او توانست با روسمر تنها زندگی کند:
ربکا: در آرامش، در خلوت، که تو بی‌هیچ مانعی، همه ی فکرها تو به من می‌گفتی. با همه لطافت و ظرافتی که احساس می‌کردی. اون وقت بود که در من تغییر بزرگی به وجود اومد.
در صورتیکه کمی قبل از آن از بدی روسمرسهولم سخن به میان می راند.
برای آن که روسمرس هولم تمام عصاره ی توان منو کشید. بال و پر اراده ی بی پروای منو شکست و اونو زمینگیر کرد. دیگه گذشت زمانی که من در دنیا جرئت هر کاری رو داشتم. حالادیگه جرئت هیچ کاری رو ندارم روسمر.
ربکا دروغ نمی گوید اما در بعضی مواقع کاملاً روراست هم نیست. او با آن که از جامعه ی متعصب و تابو پذیر اطرافش متنفر است، گاهی نیز به مانند آنها فکر می کند، بطور مثال زمانیکه سخن از سن و سال می آید او خود را یک سال کوچکتر معرفی می کند.از اینرو شاید او در توضیح علت انصرافش فقط یک انگیزه را آشکارا می گوید و بنا به ترس از قوانین حامعه دلیل دیگری را پنهان نگاه داشته است.
روسمر، حتی پس از اعتراف ربکا در پایان نمایشنامه بار دیگر از او درخواست می‌کند که همسرش شود. او جرمی را که ربکا به خاطر عشق به او مرتکب شده، می‌بخشد و ربکا،‌ خود را برای فریب بئاته و خودکشی او مقصر معرفی می کند، اما در واقع، او خود را برای کار دیگری مستحق سرزنش می‌داند، رابطه ای نامشروع با فردی دیگر که شاید برای فردی با این زاویه ی دید از طرف خواننده پذیرفتنی نباشد.
ربکا: آه عزیزم… دوباره اون موضوعو پیش نکش، کاری غیرممکنه. چون روسمر، باید بدونی که من… گذشته‌ای هم پشت سرم دارم.
روسمر نمی‌خواهد چیزی درباره ی آن بخش از گذشته ربکا بشنود. ما می‌توانیم حدس بزنیم که آن گذشته چه بوده، هرچند اشاره‌هایی که در نمایشنامه به آن می‌شود پنهانی و پراکنده‌اند و باید کنار هم چیده شوند. بااین همه آن اشاره‌ها چنان هنرمندانه درج شده‌اند که نمی‌شود در موردشان اشتباه کرد. بین جواب رد ربکا و اعترافش چیزی اتفاق می‌افتد که بر سرنوشت آینده او تأثیری قاطع دارد. کشیش کرول روزی به خانه می‌آید تا ربکا را با گفتن این حقیقت تحقیر کند که می‌داند او فرزندی نامشروع و دختر همان دکتر وستی است که او را پس از مرگ مادرش به فرزند خواندگی پذیرفته است. نفرت سراپای کرول را گرفته است. با این همه تصور نمی‌کند حرف‌هایش برای ربکا تازگی داشته باشد.
کرول: من مطمئن هستم که شما از این واقعیات خبر داشتید وگرنه به نظر عجیب می‌یاد که به دکتر وست اجازه دادید شما رو فرزند خوانده ی خودش بکنه…
و بعد شما روی به این خونه می‌آره – یعنی کمی پس از مرگ مادرتون. با شما بدرفتاری می‌کنه. ولی شما پیشش می‌مونین. می‌دونین که او پشیزی برای شما نمی‌ذاره – در واقع فقط یه قسمت کتاب به شما می‌رسه – و با این همه شما می‌مونین؛ تحملش می‌کنین؛ پرستارش‌ میشین تا این که…
مراقبت شما از اونو من به حساب غریزه ی فرزندی یه دختر می‌ذارم. در واقع معتقدم که همه ی کارهای شما ناشی از احساسات طبیعی یه فرزند بوده.
اما کرول اشتباه می‌کند. ربکا اصلاً خبر ندارد که دختر دکتروست است. وقتی کرول اشاره‌های مبهمی به گذشته او می‌کند. ربکا چنین می‌پندارد که منظور او چیز دیگری است. پس از این که متوجه منظور او می‌شود، باز هم تا لحظاتی متانت خود را حفظ می‌کند، چون هنوز بر این تصور است که محاسبات دشمن اش بر پایه ی سن اوست، که ربکا در دیدار قبلی‌شان در آن باره دروغ گفته. اما کرول این مانع را هم از سر راه برمی‌دارد و می‌گوید: «فرض کنیم همین طور باشه. اما باز هم محاسبات من نمی‌تونه غلط باشه، چون دکتر وست یک سال قبل از مأموریتش هم سفر کوتاهی به آن جا داشته.»ربکا پس ازاین اطلاعات تازه از کوره درمی‌رود. دستهایش را به هم می‌فشرد و قدم می‌زند. «این غیرممکنه. شما دارین به من حقه می‌زنین که حرفتون‌رو باور کنم. این نمی‌تونه درست باشه، هرگز. نمی‌تونه حقیقت داشته باشه به هیچ وجه.» - برآشفتگی او به قدری است که کرول نمی‌تواند آن رافقط به حساب اطلاعاتی بگذارد که خودش داده.
کرول: اما خانم وست عزیز – چه دلیل داره که شما این طور از کوره دربرید؟ منو کاملن ترسوندید. من از این چه نتیجه‌ای باید بگیرم – چه چیزی رو باید باور کنم؟
ربکا: هیچی. شما نباید هیچ نتیجه‌ای بگیرید و چیزی رو باور کنید.
کرول: پس باید به من بگید من با این قضیه، با این احتمال، که خیلی‌ام آزاردهنده‌اس، چه باید بکنم؟
ربکا – (برخود مسلط می‌شود) خیلی ساده‌اس آقای کشیش کرول، من نمی‌خام بچه ی نامشروع به حساب بیام.
معمای این رفتار ربکا فقط یک راه حل دارد. این خبر که دکتر وست پدرش بوده، می‌تواند سنگین ‌ترین ضربه را به او بزند،‌ چون نشان می‌دهد که او نه فقط دختر خوانده ی او، که معشوقه‌اش نیز بوده است. وقتی کرول شروع به حرف زدن می‌کند، ربکا می‌پندارد که او می‌‌خواهد به همان روابط اشاره کند، حقیقتی که او شاید با تکیه به اندیشه‌های آزادمنشانه اش بتواند بپذیرد و توجه کند اما کرول چنان قصدی ندارد؛ او از ماجرای عاشقانه با دکتر وست چیزی نمی‌ گوید، همچنان که ربکا هم خبر ندارد دکتر وست پدرش است. هنگامی که او برای آخرین بار پیشنهاد روسمر را رد می‌کند، نمی‌تواند چیزی جز همان ماجرای عاشقانه‌ای را در ذهن داشته باشد که به خاطرش خود را لایق همسری روسمر نمی‌بیند. و شاید اگر روسمر حاضر می‌شد به ماجرای گذشته ی او گوش کند، ربکا فقط به بخشی از راز گذشته‌اش اعتراف می‌کرد و درباره ی بخش جدی‌تر ماجرا ساکت می‌ماند.
او پس از آن که می‌فهمد معشوقه ی پدرش بوده، خود را تسلیم پرقدرت ترین احساس گناه می‌کند. با اعتراف برای روسمر و کرول مُهر قاتل بر پیشانی خود می‌زند. از پذیرش خوشبختی‌ای سرباز می‌زند که در راه آن حتی مرتکب جنایت شده، و تصمیم می‌گیرد از آن خانه برود. اما انگیزه ی واقعی احساس گناه او، که در آستانه ی پیروزی به درهم شکستگی‌اش می‌ انجامد، چون راز باقی می‌ماند. این، چنان که دیدیم، چیزی به کلی جدا از فضای روسمرس هولم و تأثیر پالوده کننده روسمر است.
مخالفت ربکا برای ازدواج با روسمر قبل از دیدار کرول با او اقفاق می افتد، بنابراین تنها دلیل مخالفت او گناه معشوقه ی پدر بودن نیست بلکه او تحت تأثیر زندگی در کنار روسمر به گناه خود برای خودکشی بئاته پی برده است و شاید این دلیل محکمی می بیند که ثمره ی چیزی را که برای آن تلاشی گناه آلود کرده است را برداشت نکند.
“تا این جا ما با ربکا وست مثل موجودی زنده برخورد کرده‌ایم و نه به عنوان آفریده ی تخیل ایبسن، که همیشه با هوشمندی تمام هدایت شده است. بنابراین می‌توانیم در ارتباط با ایرادی که مطرح شده است همان موضع را حفظ کنیم. آن ایراد همچنان وارد است؛ وجدان ربکا تاحدی پیش از اطلاع او از گناه زنا، بیدار شده است؛ و چیزی مانع ما نمی‌شود. در این دگرگونی تأثیری را مؤثر بدانیم که ربکا خود آن را قبول دارد و به گردن می‌گیرد. اما این ما را از به رسمیت شناختن دومین انگیزه معاف نمی‌کند. رفتار ربکا به هنگامی که حرف‌های کرول را می‌شنود، واکنش بلافاصله ی او که نوعی اعتراف است. تردیدی برای ما نمی‌گذارد که از آن پس فقط انگیزه ی قوی‌تر و قاطع‌تر انصراف از ازدواج با روسمر، آغاز به فعالیت می‌کند. در واقع این نوعی «انگیزش چندگانه» است که در آن انگیزه ی عمیق‌تر از پشت انگیزه ی سطحی‌تر سر برمی‌آورد. قانون در پرده‌گویی شاعرانه ایجاب می‌کرد که وضعیت به این شیوه ارائه شود. زیرا از انگیزه ی عمیق‌تر نمی‌شد به صراحت گفت. این باید پنهان می‌ماند و از دریافت آسان تماشاگر یا خواننده دور نگه داشته می‌شد، وگرنه. به بهانه ی مصیبت‌بارترین احساسات، مخالفت‌های تنگ نظرانه‌ای را برمی‌انگیخت که ممکن بود تأثیرگذاری نمایشنامه را به مخاطره بیندازد.
ولی ما حق داریم نتیجه بگیریم که انگیزه ی آشکارتر نمی‌تواند بی‌ارتباط درونی با انگیزه ی پنهان‌تر باشد، اما می‌تواند جلوه‌ای تعدیل یافته و ریشه گرفته از آن باشد. و اگر بتوانیم بر این واقعیت تکیه کنیم که ترکیب خلاق آگاه نمایشنامه ‌نویس منطقاً برخاسته از قلمروهای ناآگاه است، در این صورت می‌توانیم نشان دهیم که او از عهده ی این کار برآمده است. احساس گناه ربکا در ننگ زنا ریشه دارد، حتی پیش از آن که کرول، با تحلیل زیرکانه‌اش، او را از آن آگاه سازد. اگر ما گذشته ی ربکا را، با گسترش دادن اشاره‌های نویسنده و پرکردن جاهای خالی، بازسازی کنیم. به این اطمینان می‌رسیم که ربکا نمی‌توانسته تصور هرچند مبهمی از رابطه صمیمانه ی بین دکتر وست و مادرش نداشته باشد. قرار رفتن او در کنار دکتر وست به جای مادرش، بدون شک تأثیری عمیق بر او گذاشته است. او تحت تسلط عقده ی الکترا قرار گرفته، حتی اگر نمی‌دانسته که این رویای همگانی در مورد خود او به یک واقعیت تبدیل شده است. وقتی او به روسمرس هولم می‌آید، نیروی درونی آن نخستین تجربه، او را وامی‌دارد تا با تلاشی سخت، موقعیتی را – که زمینه ی اصلی‌اش بدون اراده ی او چیده شده – پیش آورده که بتواند از شر همسر و مادر خلاص شود، تا بتواند در کنار شوهر و پدر جایگاهی داشته باشد. او با تأکیدی متقاعد کننده، شرح می‌دهد که چگونه برخلاف اراده‌اش مجبور شده گام به گام برای حذف بئاته پیش برود.
ربکا: شما خیال می‌کنید که من با تسلطی خونسردانه و حیله‌گرانه این کار را کردم! در آن موقع من همان کسی نبودم که حالادارم به شما اینها را می‌گویم. از این گذشته، به نظر من در هر آدم دو جور اراده ی متفاوت در فعالیته. من می‌خواستم که بئاته نباشه. به هر طریقی که شده، اما هرگز تصور نمی‌کردم که اون طوری اتفاق بیفته. با هر قدمی که برمی‌داشتم و جلو می‌رفتم، ‌احساس می کردم صدایی از درونم فریاد می‌کرد: دیگه کافیه! جلوتر نرو! اما من نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. حتی یه قدم. و بعد جلوتر – و بازم جلوتر. و همین طوری پیش اومد. همیشه همین طوری پیش میاد.
(پرده سوم)
این نه شاخ و برگ دادن به موضوع، بلکه توصیفی دست اول است. هرچه در روسمرس هولم برای ربکا اتفاق می‌افتد، از عاشق شدن‌اش بر روسمر و دشمنی‌اش با همسر او، از ابتدا پیامد عقده ی اودیپ است – تکرار گریزناپذیر روابط او با مادرش و دکتر وست.درست همان طور که ربکا تحت تأثیر دکتر وست یک آزاداندیش و منزجر از اخلاقیات مذهبی می‌شود، با عشق روسمر به صورت موجودی آگاه و شریف درمی‌آید. او این فرایندهای درونی خویش را درک می‌کند، و از این رو حق دارد که تأثیر روسمر را انگیزه ی تغییر خود بداند – انگیزه‌ای که در دسترس او قرار می‌گیرد.
یک پزشک روانکاو تجربه آموخته، می‌داند که چه بسیار و به شیوه‌های گوناگون، دختری که به عنوان خدمتکار، ندیمه یا پرستار وارد خانه‌ای می‌شود، آگاهانه یا ناآگاهانه، تحت تأثیر عقده ی اودیپ، این رؤیا را در سر می‌پرورد که بانوی خانه حذف شود و آقای خانه، تازه وارد را به عنوان همسر خویش برگزیند. روسمرس هولم بزرگترین اثر هنری طبقاتی است که به این رویاپردازی‌ عادی در دخترها می‌پردازد. آنچه این اثر را به یک اثر تراژیک تبدیل می‌کند، شرایط خاص‌تری است که در آن رویاپروری قهرمان زن نمایشنامه، دارای پیش زمینه‌ای از دوران کودکی‌اش است که دقیقاً با واقعیت همخوانی دارد.” (اسلامیه،۱۳۸۵،۲۰۵-۲۰۷)
“به جز درون مایه‌ی طغیانی بیش‌ترنمایش‌نامه‌ها علیه مذهب یا قانون‌های کلیسایی، حضور نمادهای عینی مذهب بیش از هر عنصر دیگری دیده می‌شود. پدر ماندرس در اشباح، یوهانس روسمر در روسمرآباد، برج کلیسا در استادمعمار سولنس، راهبه در وقتی ما مرده‌ها بیدار می‌شویم و… چشم اندازی است که او هر روز از پنجره شاهد آن است یا هر روز از جلو و کنارشان می‌گذرد.” (کوشان،۱۳۸۶،۴۱) .
“هنریک کوچک متنفر از تصویرهای خشن دوران کودکی، که همیشه همراه است با کشیش یا مذهب، پلیس یا حکومت، جز اعتراض و مرگ هیچ راهی پیش روی هنریک بزرگ نمی‌‌گذارد. تصویر سرد و بی‌رحمانه و تجاوزگری که از مذهب و دولت، با قرینه کردن پدر ماندرس و سرهنگ آلوینگ در دو سوی هلنه، اشباح را می‌سازد، یکی از قوی‌ترین عناصر نمادین نمایش‌نامه‌های هنریک بزرگ است و تأثیر مستقیم از دو نهادی را نشان می‌دهد که در آن هیچ نوع هویت فردی معنا ندارد. همه‌ی انسان‌ها برده یا مهره‌های بدون حق انتخاب هستند. همه‌ی انسانها بری از آزادی‌اند. همه‌ی انسانها محکوم به پذیرش موقعیت خود هستند و اجازه‌ی داشتن هیچ‌گونه آرمان شخصی را ندارند.” (همان منبع،۵۰). و این است راه مبارزه ی نویسنده ی شهیر نروژی (ایبسن) برای تعالی جامعه و مردمان زمانش.
فصل پنجم
نتایج و یافته های پژوهش
ناگفته های ذهن انسان بی کران است و آنچه گفته می شود محدود به زمان زندگی است. ایبسن نیز از این گستره جدا نبود، ناگفته ها را گفت اما محدود به زمانی که زندگی کرد. همین زمان محدود برای او کافی بود تا با آثاری که آفرید در ذهن ها بنشیند، چشمها را باز کند تا ببینندو گوشها را به دریچه ای برای گوش فرا دادن بدل کند و نه تنها شنیدن. تحلیل و تطابق آثار ایبسن با نظریات روانکاوانه ای که پایه گذاران این علم بیان کرده اند نشان می دهد که در آن برهه ی تاریخی نه تنها توجه روانکاوان به قسمتی از روان انسان (که تا به آن زمان کشف نشده بود) جلب شد، بلکه روحیات و تفکرات افراد جامعه، هنرمندان را نیز به تکاپو واداشت تا با کنکاش بیشتر در ذهن و روان اطرافیانشان جامعه ی خود را بهتر شناخته به روانکاوی افراد جامعه بپردازند واز این طریق به تغییر و بهبود رفتارهای فردی و اجتماعی جامعه کمک کنند. در این اثنا شاید هنرمندان زیادی قدم به این عرصه نهادند اما هنرمندی که در این بحث مطرح شده است و قدرت بهبود جامعه ی زمانش را به وسیله آثارش پیدا کرد کسی نیست جز ایبسن. خلاقیت ایبسن در نوشتن نمایشنامه ناگفته نیست، اما آنچه زمینه ی نمایشنامه های این هنرمند را برای ورود به بحث های روانکاوانه می گشاید دریچه ی متفاوتی است که ایبسن از طریق آن به روان انسان نگریست و آثارش را در محدوده ی نامحدود ذهن انسان جامعه اش قرار داد.
در دوره های تاریخی مختلف، دگرگونی هایی که درجهان پدید آمد عده ای را به این نتیجه رسانده بود که با تفکر محض می توان به حقیقت ازلی امور رسید. اما گروهی نیز همچون فرانسیس بیکن، نیوتن و جان لاک از دیدی دیگر به جهان نگریستند و بر نزدیکی عقل با طبیعت و مشاهده ی واقعیت ها و استفاده از علم در تبیین وپیش برد عقل تأکید کردند. به طور مثال نیوتن، با وجود مذهبی بودنش، از جهانی مکانیکی خبر داد وطبیعتی که تا آن زمان مجموعه ای از نیروهای ناشناخته بود، به هیأت دستگاه قانونمندی برخاسته ازکنش وواکنش های مادی درآمد. جان لاک نیز در رساله هایش درباره ی سیاست، دولت و نظام پادشاهی سخن به میان آورد. به ویژه سخن او درباره ی نظام سلطنتی به عنوان قراردادی میان شاه ومردم که می تواند به خواست مردم فسخ شود، زمینه را برای آزادیهای فردی گشود.
در نیمه ی اول قرن نوزدهم زمانیکه اروپا در بحبوحه ی جنگ های داخلی به سر می برد و اشخاص به دلیل نابسامانی وضعیت سیاسی و اقتصادی دچار تنش های روانی می شدند توجه فروید به روان انسانها جلب شد و این توجه نتیجه ای داد که سالیان سال مورد استفاده ی متفکران روانشناسی قرار گرفته و برای درمان بسیاری از بیماریها مورد استفاده قرار گرفت. اگر نیوتن از کنش و واکنش های مادی سخن راند، نظریه های فروید و لکان در زمینه ی تأثیر روان انسانها بر رفتارهای ظاهری فرد، انقلابی در علم روانشناسی ایجاد کرد که نجات عده ی کثیری از افراد جامعه که از بیماریهای روانی رنج میبردند را به همراه داشت. فروید از تأثیر متقابل ناخودآگاه بر رفتار که نا محسوس و غیر مادی بودسخن به میان آورد. ناخودآگاهی که شاید قابل لمس نباشد اما زمانیکه قدم به عرصه ی وجود می گذارد مضامینی را با خود به همراه می آورد که باعث بر هم خوردن تعادل روحی انسان و پس از آن
تعادل روحی جامعه می گردد. ایبسن نیز از همین ناخودآگاه سخن راند. شاید شخصیت هایی که در
آثار او ساخته شدند ناشی از تأثیر پذیری او از مطالعات روانشناسی نبوده اند اما به جرئت می توان
گفت ایبسن به طور ناخودآگاه به ناخودآگاه افراد جامعه اش نفوذ کرده و با ساختن شخصیت هایی با
بعد روانی قوی تأثیر بسزایی بر جامعه نهاده است. در این پژوهش در فصل چهارم سعی بر آن شد تا
شخصیت های آثار او با توجه به نظریاتی که فروید ولکان مطرح کرده اند از بعد روانی مورد مطالعه
قرار گیرند. با مطالعه ی عمیق این شخصیت ها تشابهاتی میان اکثریت آنها یافته شد که به طور
خلاصه به آنها می پردازیم.
یکی از بحث هایی که در مورد آثار ایبسن مطرح می شود نقش مهم زن در بیشتر آثار اوست. ایبسن زنان جامعه اش را محدودتر از مردان می دید ، اما در عین حال سرکشی وغرور آنها را نیز نادیده نمی گرفت. به همین علت تغییرات مؤثر در آثار او بیشتر توسط زنان اتفاق می افتد. زمانی که؛ نورا خانه و سه فرزندش را برای پیدا کردن شخصیت خود رها می کند. ربکا درروسمرسهولم، روسمر را با خود به کشتن می دهد. الیدا در بانوی دریایی تصمیم می گیرد بین غریبه و شوهرش وانگل، شوهرش را برای ادامه ی زندگی انتخاب کند و سرنوشت آن دو مرد را رقم میزند. هدا در هداگابلر با دادن اسلحه به لوبرگ به زندگی او پایان می دهد و با همان اسلحه زندگی خود را نیز به پایان می رساند. هدویگ در مرغابی وحشی با کشتن خود تکلیف اطرافیانش رامشخص می کند. حتی در ایولف کوچولو ریتا)مادر ایولف(، بیوه موش و آستا )خواهرِ آلفرد( هرکدام به گونه ای بر زندگی ایولف و آلفرد تأثیر می گذارند و زندگی آنها را تحت تأثیر قرار می دهند، حتی اشخاصی که انگشت اتهام مرگ ایولف به سو ی آنها گرفته شده بیوه موش و ریتا، هر دو، زن هستند. چیزی که ایبسن را به نوشتن چنین نمایشنامه هایی ترغیب کرد قدرتی درونی بود که در زنان جامعه ی اطرافش می دید و جامعه ای بود که به وسیله ی تابوهای خود از بروز این ناخودآگاه جلوگیری می کرد.
ایبسن به آزادی فردی در آثارش توجه بسیار کرده، او انتظار دارد جامعه به سویی برود که انسانها به یک آزادی فردی و درونی برسند و با این آزادی روان خود را بهتر بشناسند. همانگونه که در سخنانش بر این عقیده تأکید دارد که بهترین برای انسان آنست که به یک خودشناسی سالم برسد. خود شناسی به وجود نمی آید مگر زمانیکه انسان با درون خود آشنا باشد، ناخودآگاه وروان خود را بشناسد و بتواند بر آنها تسلط پیدا کند. بنابراین او پایش را از زمانه اش فراتر نهاد و بر عرصه ای قدم گذاشت که تا آن زمان و حتی تا زمانیکه فروید از آن به نام ناخودآگاه یاد می کند ناشناخته ماند. زمانیکه ایبسن«نهاد»،« مَن» و «فرامَن» را در شخصیت هایش تفکیک می کرد، واژه ای به این نام ها در ذهن او نبود بلکه او با توجه به روان شخصیت های اطراف خود آثاری آفرید که تأثیربسزایی در جوامع بعد از او داشت.
تحلیل و بررسی شش اثر ایبسن که در این پژوهش مطرح شده است نشان می دهد که بیشتر نمایشنامه های او وراثت را با خود به همراه دارند، بدین معنی که از گذشتگان تأثیر پذیرفته اند، اما با توجه به تفاوت زاویه ی دید ایبسن از افراد جامعه اش شاید بتوان این وراثت را ناخودآگاه جمعی جامعه دانست که قبول کرده اند عامل وراثت در انسانها تا حدی پرقدرت است که می تواند بخش زیادی از زندگی انسان را تحت تأثیر قرار دهد. او آنقدر تیره و تاریک و بدبینانه به زندگی وآینده بشر اروپایی نگاه کرد که به مذاق هیچکس خوش نیامد و آنقدر سنت ستیزبود که همه را برعلیه خودش می شوراند. مطرح کردن این بحث، ایبسن را در مقابل مردم قرار داد و همانگونه که در
فصل اول این پژوهش آمده است آنها او را دشمن خود دانستند ، زیرا با آنچه که تا به آن روز
اعتقادداشتند به مبارزه پرداخته بود. وراثت در هدویگ باعث کم بینی اوست، در نورا او را همانند
پدرش ژنرال گابلر بی اخلاق کرده، در ربکا از مادرش تأثیر پذیرفته و در اشباح بیماری پدر به پسر
به ارث رسیده است… از این رو تأثیر جامعه بر فرد بسیار است، آنهم جامعه ای که قبول ندارد
شخصی خارج از قوانین محدودش عمل کند و اگر چنین شودآن شخص همانند ایبسن مجبور به
ترک دیار می شود. ایبسن مطرود شده از جامعه که گاهی همانند استوکمان می داند که مردم تصور می کنند او دشمن آنهاست و نمایشنامه ای به نام دشمن مردم می نویسد تا فکر آنها را در جلوی
چشمشان تحلیل کند، هنرمندی است که پا را از هنر فراتر نهاده و همانگونه که قبل از نویسندگی در
سیاست جامعه اش دخیل بوده و یک سال در دفتر روزنامه ای به نوشتن مقاله های سیاسی مشغول
بود، اینبار قصد تحول نگاه اجتماعی مردم جامعه اش را دارد. اما با توجه به این موضوع که به دلیل
تقدم احساس بر منطق در رشته ی هنر، آنچه به عرصه ی ظهور می رسد را برآمده از احساس هنرمند
می دانندو در علم منطقی دخالتش نمی دهند، آنچه ایبسن می گوید در محافل علمی مورد بحث قرار
نمی گیرد. با توجه به این مسأله نگاهی دقیق به برهه های تاریخی، علمی وهنری نشان می دهد،
گاهی این احساس هنرمند از جامعه اش است که به بعد منطقی کمک میکند وآنچه را در ظاهر

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...